شیخی را از احوالات
مهاجرت پرسیدند، بگفت هم چون شب اول قبر ماند و هرکسی را بسته به سنگینی نامه ی
اعمالش حکمی دگر است.
لیک اهل سلوک فرموده اند
که هفت مرحله دارد و مرتبت هرکدام را ندانی مگر از آن مرحله به سلامت بیرون آیی و
اگر مرد راه نباشی به خوان هفتم نرسی.
دوم) استجابت: زمانی است
که صبر مسافر به بار می نشیند و مهر ویزای بلاد خارجه بر پاسپورت وی کوبانده
میشودو یا بند و بستش با قاچاقبری غوره میکند.مهاجر در این مرحله خود را پیروزترین
مردمان جهان می داند و هموطنانش را به چشم کور و کچل هایی می بیند که در باتلاق بی
فرهنگی و فساد و بی قانونی و فقر فرو می روند و به خود افتخار می کند که به زیرکی
و رندی از این جهنم جهیده است.
سوم) عزیمت: مرحله ی گذاشتن
تمام وابستگی ها از خانه و زندگی و متعلقین و متعلقات و دوستان و اقوام است. برخی
این مرحله را به مرگ تعبیر کنند. با هجوم خاطرات و دلبستگی ها اندک اندک ترس و
تردید در مهاجر فزونی می گیرد. سرانجام وی زندگی اش را در چمدانی جمع می کند و پس
از گذشتن از زیر آیینه و قران به سمت ناشناخته ها رهسپار می شود. مخفیگاه قاچاقبر
آخرین بخش این خوان است.
چهارم) شعف: اگر مهاجر
موفق شد از هوا و زمین ،دریا و آبنا و خاکنا و دشت وکوه و جنگل و ناکجا های دیگر
عبور بخیر کرد چون در بلاد کفر فرو می آید خود را در بهشتی می یابد سبز و تمیز و
منظم، مردمانش خندان و جوی های شراب روان و لعبتکان نیمه عریان و مو طلایی شادان
از کنار وی عبور می کنند. مردان مسلمان را در این مرحله شعف دو برابر نسوان است و
غالباً هنوز عرق راه از چهره بر نگرفته بر در عرق فروشی و نایت کلب و بار و دیسکو
و استریپ کلب صف می بندند تا سیر و سلوک عرفانی خویش آغاز نمایند.
پنجم) بحران هویت: مهاجر
تلاش می کند هویت گذشته اش را فراموش کرده و در جامعه ی جدید ذوب شود. وی ناگهان
از "شیرین گل پرسوز " تبدیل به "کاترینا ماریا سانتا کروز" می
شود. اگر از جماعت نسوان باشد در این مرحله بطور حتم موههای خود راطلایی (بلوند)
می کند و با پوست سیاه سوخته و ابرو پاچه بزی و کله ی طلایی زهره ی هر بیننده ای
را می برد. در این مرتبه از سلوک دامن های کوتاه و پوشیدن لباس های
آلاپلنگی و استفاده مکرر از کلمات اوه مای گاد و اوه شیت از اوجب واجبات می
باشد.
ششم) غربت: در این مرحله
مهاجراندک اندک متوجه می شود که در دیار جدید غربیه است و به احتمال قوی غریبه هم
باقی خواهد ماند و خودش هم چیزی شبیه همان مردم کل و کوری است که از آنها فرار
کرده است و هیچ سنخیتی با این مردم خونسرد و خوشگل و قد بلند ندارد. جلوی آینه می
ایستدوناگهان می بیند که یک شرقی احساساتی و قانون گریز و سیاه سوخته است
وبا موههای طلایی اش نه تنها شبیه نیکول کیدمن نشده بلکه شبیه زردک( هویج )شده
است.در اینجا مهاجر ناگهان دچار نوستالژی شدیدبا یاد دختر خاله و مرغ همسایه،منتوی
پل باغ عمومی و شورنخود سینمای پامیر و بکوره ای شهر نو افتاده و دلش برای حلیم
مراد خانی و کله پاچه ای شوربازار شور میزند و دیدگانش از اشک تر می
شود.
مریدان پرسیدند هفتمین
مرتبت چیست؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: هفتم را هر کس خودش می نویسد!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر